و باز لبخند میزنم اما کسی به نقره ای ِ غم اندود ِ نگاه ِ باران گرفتهی من نظر نمیکند .
غمگینم .
اما چه کسی میفهمد؟
در بین آن رگه های سفید موهای تاریک من ، قصه ای از غم و افسانه ای از تنهایی است؟
تنهایی که ریشه میزند به پوست و گوشت و استخوان ادمی ، کوچک ترین واژه ای دل ترا میلرزاند و وجودت را شعله ور میکند .
هرگز کسی پیدا نمیشود .
هرگز چیزی پیدا نمیشود .
همه مرده اند .
شادی هایت لحظه ای و کوتاهند و غم ها دائمی .
تو چه میخواهی ببینی ؟
تا کی نیش باز ِ پررویی را بر تمام این جهان دردمند نشان خواهی داد ؟
کوتاه بیا !
تو زنده نیستی .
زندگی چرا پس ...؟
|۱۳۹۷/۰۳/۲۷||[سُـمٖیـ🍃 |
چرندیات نصفه شبی...برچسب : نویسنده : 3chkh بازدید : 76